loading...
ادبیات پارسی
خوش آمدگویی

به وبلاگ خودتون خوش آمدید.





لحظات خوشی را برای شما آرزومندم.

ایمان رجبی بازدید : 266 یکشنبه 19 بهمن 1393 نظرات (3)

شعر از سعدی



تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

ملامت گوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی

تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی

قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی

سعدی

ایمان رجبی بازدید : 145 یکشنبه 19 بهمن 1393 نظرات (0)
حکایت طنز

 

 عبید زاکانی هنگام زندگانی خویش مخفیانه فرزندان خود را یکی یکی گفت که من گنجی در فلان نقطه مخفی ساخته ام و آن را تنها برای تو گذاشته ام اما برادران تو خبر ندارند. بنابراین هریکی از فرزندانش احترام پدر را به امید گنج مراعات کرده مساعدت می نمودند.

 چون زاکانی مرد، هر یکی از فرزندانش می خواستند پنهانی گنج را بربایند ولی ممکن نمی شد چه محل منظور پیوسته مورد نظر همه ایشان بود. بالاخره مطلب کشف شد که راز گنج به همه آنان گفته شده است.
قرار گذاشتند که متّحداً گنج را بردارند و میان خود تقسیم کنند چون محل گنــج را کندنـــد. جعبه ای به دست آمد و در جعبه را گشودند توی آن کاغذی بود و در آن کاغذ این بیت نوشته شده بود. 

خدای داند و من دانم و تو هم دانی                           که   یک   فلوس   ندارد   عبید زاکانی 

ایمان رجبی بازدید : 115 یکشنبه 19 بهمن 1393 نظرات (0)

 

هنگامی که یک نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم کاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می کند این مثل را می گویند.
فردی به خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می خورد. یک شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال کرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نکرد و رفت تو. سر بینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته. وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند. او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن. درضمن اینکه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید که آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم که داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش که او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟» او هم ما وقع آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند خیال کرد که همین که برقصد از ما بهتران خوششان می آید. وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی کردن، از ما بهتران که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود که فهمید کار بی مورد کرده، گفت: «ای وای دیدی که چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!»
مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی ساده ای گنجانده است که نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمی دانم؛ با این توضیح که ما نتوانستیم نام سراینده را پیدا کنیم و گرنه ذکر نام وی در اینجا ضروری بود.

خردمند هر کار بر جا کند :
شبی گوژپشتی به حمام شد
عروسیّ جن دید و گلفام شد
به شادی به نام نکو خواندشان
برقصید و خندید و خنداندشان
زپشت وی آن گوژ برداشتند
ورا جنـّیان دوست پنداشتند
شبی سوی حمام جنـّی دوید
دگر گوژپشتی چو این را شنید
که هریک زاهلش دل افسرده بود
در آن شب عزیزی زجن مرده بود
نهاد آن نگونبخت شادان قدم
در آن بزم ماتم که بد جای غم
نهادند قوزیش بالای قوز
ندانسته رقصید دارای قوز
خر است آنکه هر کار هر جا کند
خردمند هر کار برجا کند

ایمان رجبی بازدید : 111 یکشنبه 19 بهمن 1393 نظرات (0)

شعری از قیصر امین پور

دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنون تر از لیلی، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیره ی دودی، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد، بوی تو می آید
تنها تو می مانی، ما می رویم از یاد
 

ایمان رجبی بازدید : 95 یکشنبه 19 بهمن 1393 نظرات (0)

مولانا - سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش

شعر مولانا,اشعار عاشقانه,اشعار عاشقانه مولانا

 

 

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش  

مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش

گه می فتد از این سو گه می فتد از آن سو

آن کس که مست گردد خود این بود نشانش

چشمش بلای مستان ما را از او مترسان

من مستم و نترسم از چوب شحنگانش

ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه

برجه بگیر زلفش درکش در این میانش

اندیشه ای که آید در دل ز یار گوید

جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش

آن روی گلستانش وان بلبل بیانش

وان شیوه هاش یا رب تا با کیست آنش

این صورتش بهانه ست او نور آسمانست

بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش

دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد

پس این جهان مرده زنده ست از آن جهانش

حسین قیصری بازدید : 93 چهارشنبه 15 بهمن 1393 نظرات (0)

زنی‌ عاشقت شد

زنی‌ از سرزمینِ عجایب …

تو را عجیب ساده

عجیب صادقانه

دوست داشت

دل نوشته

del neveshteh

بـرای فراموشی تـو

هـیـچ راهی

ندارم

به هر راهی که می روم

روزی با تو رفـته بودم…

دل نوشته

del neveshteh

گنجشک ها گرسنه اند

دید میزنند ایوان خانه را…

باشد سفره ای تکانده شود…

دید می زنم

ایوان چشم هایت را

شاید نگاهی بتکانی….

حسین قیصری بازدید : 53 چهارشنبه 15 بهمن 1393 نظرات (0)

به خودت کمی اهمیت بده

وگرنه لا به لای زندگی از بین می روی

و هیچ کس هم نمی فهمد …

جی . ام کوتسیا

دل نوشته

del neveshteh

صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز هم پنهانی

ترا هم آرزو کردم

شهریار

دل نوشته

del neveshteh

من اگه جای تو بودم …!

اینقدر هوای دو نفره رو به رخ تک نفره ها نمیکشیدم …!

نـتــرس از هجــــــــوم حـضـــــــورم ..!

چــــیزی جــــــز تـــنــهایی با من نیـــست

حسین قیصری بازدید : 70 چهارشنبه 15 بهمن 1393 نظرات (0)

همین حوالی آشیانه بساز

من از مهاجرت های

گاه به گاه تو

بر نمی آیم

دل نوشته

del neveshteh

ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﮓ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺩﺍﺭﻡ

ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻭﯾﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﻏﻢ ﺩﺭﯾﺎ ﺩﺍﺭﻡ؟

ﺩﻝ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﺭﻫﺎﯾﯽﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻣﻤﮑﻦ ﻧﯿﺴﺖ

ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻭﺭﻡ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﻤﻨـــّـــــﺎ ﺩﺍﺭﻡ

دل نوشته

del neveshteh

می دانم

به خاطر همه ی بایدها

نباید تو را دوست داشته باشم

حسین قیصری بازدید : 68 چهارشنبه 15 بهمن 1393 نظرات (0)

تو به اندازه ی تنهایی من … زیبایی …

من به اندازه ی زیبایی تو … غمگینم…

حمید مصدق‬

دل نوشته

del neveshteh

زمستان خدا را می توان عمری تحمل کرد

ولی سرمای انسان ها

مرا از پای می اندازد

دل نوشته

del neveshteh

روزا بغض و شبا هق هق

تماشایی شده احوالم

حسین قیصری بازدید : 74 چهارشنبه 15 بهمن 1393 نظرات (0)

کاش زندگی از آخر به اول بود…

پیر بدنیا می آمدیم…

آنگاه در رخداد یک عشق جوان میشدیم

سپس کودکی معصوم می شدیم و در

نیمه شبی با نوازش های مادر آرام میمردیم…

دل نوشته

del neveshteh

گفتی دلت دریچه ی تاریک و کوچکی ست

روزی همین دریچه مگر لانه ات نبود؟

این هیزم شکسته که بر شانه میبری

تنها درخت باغچه ی خانه ات نبود؟

دل نوشته

del neveshteh

و هوای دل من ابری نیست

بلکه بارانی ست

پیش تو مشت دلم باز شده ست

پاک دل باخته ام

مدتی ست

در دلم حادثه عشق

آغاز شده ست

حسین قیصری بازدید : 78 چهارشنبه 15 بهمن 1393 نظرات (0)

می‌گویــنــد : نویسنده‌ها « سیــــــگار » می‌کشند…!

نقاش‌ها « تابــــلـــــو »

زندانی‌ها « تنهـایــی »

دزدها « ســَــــرک »

مریض‌ها « درد »

بچه‌ها « قــَد »

و من برای کشیدن

« نــفــــس‌های تـــو » را انتخــاب می‌کنم …

دل نوشته

del neveshteh

گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی

گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

دل نوشته

del neveshteh

شب گردیای

من دوباره

بی هدف شد …

غربت

تمومه عالمه

وقتی نباشی…

حسین قیصری بازدید : 58 چهارشنبه 15 بهمن 1393 نظرات (1)

می‌گویــنــد : نویسنده‌ها « سیــــــگار » می‌کشند…!

نقاش‌ها « تابــــلـــــو »

زندانی‌ها « تنهـایــی »

دزدها « ســَــــرک »

مریض‌ها « درد »

بچه‌ها « قــَد »

و من برای کشیدن

« نــفــــس‌های تـــو » را انتخــاب می‌کنم …

دل نوشته

del neveshteh

گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی

گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

دل نوشته

del neveshteh

شب گردیای

من دوباره

بی هدف شد …

غربت

تمومه عالمه

وقتی نباشی…

حسین قیصری بازدید : 49 چهارشنبه 15 بهمن 1393 نظرات (0)

فرقی ندارد آشیانی هست یا نه …

در چشم گنجشکی که جفتش مرده باشد

دل نوشته

del neveshteh

شد جهان در چشم من از رفتن جانان سیاه

برد با خود میهمان من چراغ خانه را

صائب

دل نوشته

del neveshteh

برای من همین خوبه بگیرم رد دنیاتو

ببینم هر کجا میرم از اونجا رد شدم با تو

حسین قیصری بازدید : 55 چهارشنبه 15 بهمن 1393 نظرات (0)

کوچه های بن بست

همان خیابانهای غمگینی هستند

که از رسیدن به تو مایوس شده اند

دل نوشته

del neveshteh

شبانگاهانِ بیداری

میان جنبش احساس

خیالم می کِشَد سویی

شبیه مَدِ دریاها

دل نوشته

del neveshteh

سردم شده است و از درون می سوزم

حالا شده کار هر شب و هر روزم

تو شعر مرا بپوش سرما نخوری

من دکمه ی این قافیه را می دوزم

جلیل صفربیگی‬

حسین قیصری بازدید : 63 چهارشنبه 15 بهمن 1393 نظرات (0)

هیچ گاه

برای دیدارت

زمان تعیین نمیکنم…

شاید ساعت حسادت کند و خواب بماند…

دل نوشته

del neveshteh

وقتی حصار غربت من تنگ می شود

هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود

از بس فرار کرده ام از خویش خویشتن

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

دل نوشته

del neveshteh

حافظه ی آدم های غمگین قویست

می دانند کجای آن روز

مُرده اند …

تعداد صفحات : 4

درباره ما
ادبیات سرچشمه فرهنگ و تمدن پارسی است پس بیایید پارسی بمانیم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما وبلاگ ما را چگونه توصیف میکنید؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 108
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 315
  • بازدید ماه : 2,140
  • بازدید سال : 18,277
  • بازدید کلی : 82,074
  • کدهای اختصاصی

    فال حافظ

    اوقات شرعی




    در اين وب
    در كل اينترنت
  • قالب وبلاگ
  •